پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی CD فروشی کار می کرد اما هیچ گاه نتونست به اون دختر در مورد علاقه اش چیزی بگه هر روز به اون فروشگاه می رفت و یه CD می خرید تنها به خاطر دیدن و صحبت کردن با اون دختر چند وقتی گذشت و دیگه از اون پسر خبری نشد تا اینکه یه روز مادر پسرک رو دید و جویای احوالش شد مادر پسرک گفت: که اون مرده و دخترک رو به اتاق پسرش برد وقتی دخترک دید همه ی CD ها باز نشده یه گوشه نشست گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد و توی گریه هاش می گفت: تمام نامه های عاشقانه ام رو توی جعبه های CD میزاشتم تو حتی نفهمیدی چقدر دوستت داشتم
+ نوشته شده در جمعه 26 مهر 1392برچسب:داستان کوتاه, داستان های کوتاه,داستان کوتاه عاشقانه,داستان های کوتاه عاشقانه,داستان عاشقانه,داستان های عاشقانه,داستان, ساعت 13:27 توسط phna
|
|